سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
زیانمندترین مردم در معاملت و نومیدترین‏شان در مجاهدت ، مردى است که تن خویش در طلب مال فرسود و تقدیرها با خواست او مساعد نبود ، پس با دریغ از دنیا برون شد و با وبال آن مال روى به آخرت نمود . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 آذر 2

همة هستی من آیة تاریکیست

که ترا در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می‌گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلة رخوتناک دو همآغوشی

یا نگاه گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می‌دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گوید

«صبح بخیر»

 

زندگی شاید آن لحظة مسدودیست

که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که باندازة یک تنهایی‌ست

دل من

که باندازة یک عشقست

به بهانه‌های سادة خوشبختی خود می‌نگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچة خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که باندازة یک پنجره می‌خوانند

 

آه . . .

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد

سهم من پائین رفتن از یک پلة متروک‌ست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من می‌گوید:

«دستهایت رادوست می‌دارم»

 

دستهایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می‌آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم

کوچه‌ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر

به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند که یکشب او را

باد با خود برد

 

کوچه‌ای هست که قلب من آنرا

از محله‌های کودکیم دزدیده‌ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد

و بدینسان‌ست

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید

نخواهد کرد

 

من محمد

پری کوچک غمگینی را

می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می‌نوازد، آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‌میرد

و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد

پایان


 نوشته شده توسط در دوشنبه 86/10/17 و ساعت 1:13 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

تنها ترین تنها


آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
مجموع بازدیدها: 98060
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
موسیقی وبلاگ من